خوش رفتار و رعنا. (ناظم الاطباء). کش خرام. (یادداشت مؤلف) : بره کرد عزم آن بت خوش خرام گره کرد بند سر آن خوش سیر. لوکری. بدو گفت جمشید کای خوش خرام نزیبد ز تو این سخنهای خام. اسدی. فرخی هندی غلامی از قهستانی بخواست سی غلام ترک دادش خوش لقا و خوش خرام. سوزنی. ماند کجاوه حاملۀ خوش خرام را اندر شکم دو بچه بمانده محصرش. خاقانی. ماه چنین کس ندیدخوش سخن و خوش خرام ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام. سعدی. قامت زیبا و قد خوش خرام سرو سهی و بیدو چنار رقاص. (ترجمه محاسن اصفهان). ای کبک خوش خرام که خوش میروی بایست غره مشو که گربۀ عابد نماز کرد. حافظ. تا بوکه یابم آگهی از سایۀ سرو سهی گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامی میزنم. حافظ. یاقوت جان فزایش از آب لطف زاده شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده. حافظ. ، خلق. خوش خلق. (یادداشت مؤلف) : گفتمش کی بینمت ای خوش خرام گفت نصف اللیل لکن فی المنام. شیخ بهائی
خوش رفتار و رعنا. (ناظم الاطباء). کش خرام. (یادداشت مؤلف) : بره کرد عزم آن بت خوش خرام گره کرد بند سر آن خوش سیر. لوکری. بدو گفت جمشید کای خوش خرام نزیبد ز تو این سخنهای خام. اسدی. فرخی هندی غلامی از قهستانی بخواست سی غلام ترک دادش خوش لقا و خوش خرام. سوزنی. ماند کجاوه حاملۀ خوش خرام را اندر شکم دو بچه بمانده محصرش. خاقانی. ماه چنین کس ندیدخوش سخن و خوش خرام ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام. سعدی. قامت زیبا و قد خوش خرام سرو سهی و بیدو چنار رقاص. (ترجمه محاسن اصفهان). ای کبک خوش خرام که خوش میروی بایست غره مشو که گربۀ عابد نماز کرد. حافظ. تا بوکه یابم آگهی از سایۀ سرو سهی گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامی میزنم. حافظ. یاقوت جان فزایش از آب لطف زاده شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده. حافظ. ، خَلِق. خوش خلق. (یادداشت مؤلف) : گفتمش کی بینمت ای خوش خرام گفت نصف اللیل لکن فی المنام. شیخ بهائی
آنکه خوش خورد. (یادداشت مؤلف). کسی که زندگانی با عیش و عشرت و خوشی گذراند. (ناظم الاطباء) : پیش خردمند شدم دادخواه از تن خوشخوار گنهکار خویش. ناصرخسرو. مرد را خوار چه دارد تن خوشخوارش چون ترا خوار کند چون نکنی خوارش. ناصرخسرو. این کالبد جاهل خوشخوار تو گرگی است وین جان خردمند یکی میش نزار است. ناصرخسرو. خوار که کردت ببارگاه شه و میر در طلب خواب و خور جز این تن خوشخوار. ناصرخسرو. ، آنچه خوش خورده شود. مطبوع و سهل التناول. لذیذ. بامزه. خوشخواره. (یادداشت مؤلف) : نرم و تر گردد و خوشخوار و گوارنده خار بی طعم چو در کام حمار آید. ناصرخسرو. شراب جوشیده... خوشبوی تر و خوشخوارتر از خام باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). زان طبخها که دیگ سلامت همی پزد خوشخوارتر ز فقر ابائی نیافتم. خاقانی. بادۀ گلرنگ تلخ و تیز و خوشخوار و سبک نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام. حافظ. سیب و زردآلو و آلوچه و آلبالو باز انجیر وزیری و خیار خوشخوار. بسحاق اطعمه. صفت آش بنا کردم و عقلم می گفت لوحش اﷲ دگر از آش زرشک خوشخوار. بسحاق اطعمه. الطابه، شراب خوشخوار. (منتهی الارب)
آنکه خوش خورد. (یادداشت مؤلف). کسی که زندگانی با عیش و عشرت و خوشی گذراند. (ناظم الاطباء) : پیش خردمند شدم دادخواه از تن خوشخوار گنهکار خویش. ناصرخسرو. مرد را خوار چه دارد تن خوشخوارش چون ترا خوار کند چون نکنی خوارش. ناصرخسرو. این کالبد جاهل خوشخوار تو گرگی است وین جان خردمند یکی میش نزار است. ناصرخسرو. خوار که کردت ببارگاه شه و میر در طلب خواب و خور جز این تن خوشخوار. ناصرخسرو. ، آنچه خوش خورده شود. مطبوع و سهل التناول. لذیذ. بامزه. خوشخواره. (یادداشت مؤلف) : نرم و تر گردد و خوشخوار و گوارنده خار بی طعم چو در کام حمار آید. ناصرخسرو. شراب جوشیده... خوشبوی تر و خوشخوارتر از خام باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). زان طبخها که دیگ سلامت همی پزد خوشخوارتر ز فقر ابائی نیافتم. خاقانی. بادۀ گلرنگ تلخ و تیز و خوشخوار و سبک نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام. حافظ. سیب و زردآلو و آلوچه و آلبالو باز انجیر وزیری و خیار خوشخوار. بسحاق اطعمه. صفت آش بنا کردم و عقلم می گفت لوحش اﷲ دگر از آش زرشک خوشخوار. بسحاق اطعمه. الطابه، شراب خوشخوار. (منتهی الارب)
لذاذ. لذاذت. (تاج المصادر بیهقی) ، خوب خوردن. کنایه از در رفاه زیستن. در نعمت و خصب روزگار گذاشتن. عشرت کردن. در لذات عمر گذراندن: اگر خواجه بود یا نه تو در قصر بباش و آرزوها خواه و خوش خور. فرخی. هر روز آنچه بایست همی فرستاد و ندیمانش... و مطربان و کنیزکان و غلامان گفتا تو خوشخور. (تاریخ سیستان). پس امیری سیستان یافت در روزگار خوش خورد و با مردمان نیکوئی کرد و نام نیکو از او بماند. (تاریخ سیستان). درم در جهان بهر خوش خوردن است نه ازبهرزیر زمین کردن است زری را که در گور کردی بزور چو گورت کند سر برآرد ز گور. امیرخسرو دهلوی
لذاذ. لذاذت. (تاج المصادر بیهقی) ، خوب خوردن. کنایه از در رفاه زیستن. در نعمت و خصب روزگار گذاشتن. عشرت کردن. در لذات عمر گذراندن: اگر خواجه بود یا نه تو در قصر بباش و آرزوها خواه و خوش خور. فرخی. هر روز آنچه بایست همی فرستاد و ندیمانش... و مطربان و کنیزکان و غلامان گفتا تو خوشخور. (تاریخ سیستان). پس امیری سیستان یافت در روزگار خوش خورد و با مردمان نیکوئی کرد و نام نیکو از او بماند. (تاریخ سیستان). درم در جهان بهر خوش خوردن است نه ازبهرزیر زمین کردن است زری را که در گور کردی بزور چو گورت کند سر برآرد ز گور. امیرخسرو دهلوی